شمال
آذر ماه بود که با درسا و مامان و باباش رفتیم شمال یه مسافرت عالی با قهر وآشتیای شما دوتا که هر لحظش واسمون یه عالمه خاطره خوب داشت.
شب تا رسیدیم شما دوتا بساط بازیتونو پهن کردین
شب موقع خواب که میشد شما دوتا قاطی میکردین میگفتین بریم خونه خودمون .
یه شبم سر دستکش داشت دعواتون میشد که مجبور شدیم یه لنگه به درسا بدیم یه لنگه به مهرسا
اینجاهم با درسا اومدین تو حیاط پیش بابا من اومدم بهتون میگم :چرا اومدین حیاط سرده .درسا بهم گفت:آخه شوهرت خسته شده اومدیم کمکش کنیم دیگه
دریا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی