برف بازی
دیروز 25 بهمن 95 من و مهرسا طبق معمول همیشه 7 صبح از خونه بیرون زدیم تا به موقع به مدرسه و دانشگاه برسیم .
از ساعت 6 صبح برف شروع به باریدن کرده بود ولی اصلا فکرشو نمیکردیم که انقدر شدت بگیره مسیر خیلی طولانی نرفته بودیمکه دیدم زمینا خیلی سره و نمیتونیم به مسیرمون ادامه بدیم ومجبور شدیم ماشین را در یک پارکینگ عمومی پارک کنیم و ادامه مسیر را با تاکسی بریم.
مهرسا خوشحال از این موضوع که تا حالا این همه برف را ندیده به همین خاطر فقط دو تا مسیر را تاکسی گرفتیم و از آزادگان تا مهستان را پیاده رفتیم .
تا سر کوچه مدرسه هم رفتیم ولی بابایی زنگ زد و گفت:تماسی که با مدرسه داشته اجباری نیست برای رفتن به مدرسه چون ظهر برای برگشت خیلی سخت میشه.
مهرسا هم خوشحال از این خبر به همراه حانیه و لیلا راهی دانشگاه شدیم.وقتی به بچه ها رسیدیم من ومهرسا شبیه دو تا آدم برفی متحرک شده بودیم.
که متاسفانه کلاسامونم تشکیل نشدو ما هم از فرصت استفاده کردیم و کلی برف بازی کردیم و عکس گرفتیم و آش خوردیم.
مهرسای من نمیتونم این لحظات زیبای با تو بودن را چه جوری توصیف کنم لحظاتی که تو کنارمی و میخندی یه حسه قشنگی دارم که فقط موقعی که خودت مادر شدی با شنیدن صدای خنده های بچه هایت میتونی تجربش کنی.
خوشحالم به خاطر داشتن تو عزیز