مهرسا جونممهرسا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
زندگی ما زندگی ما ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

مهرسا جونم عاشقتم

جشن نوروز

نوروز از نخستین روز بهار همراه با سرسبزی طبیعت و شادی آغاز میگردد.بنابر روایت تاریخ نویسان در روزگار باستان یک ماه طول میکشید و امروزه تا سیزده روز ادامه دارد. نوروز بزرگترین جشن ملی ایرانیان است که از روزگاران بسیار دور برای ما به یادگار مانده است و بنیاد آن را به جمشید شاه پیشدادی نسبت میدهند و حتی امروز این جشن به نام نوروز جمشیدی معروف است.گویند به دوران جمشید سرما و طوفان بزرگ ایران را فرا میگیردو در پایان سه سال در آغاز بهار سرما و طوفان به پایان میرسد و به شادی آن جشن بزرگی بر پا میشود که نوروز مینامند. حکیم عمر خیام در نوروزنامه درباره این جشن چنین مینویسد سبب نام نهادن نوروز از آن بوده است که آفتاب در هر 365 شبانه روز و ربعی به او...
29 اسفند 1390

عشق مامان

عشق مامان امروز بابا از ماموریت برگشت خیلی خوشحال بودی غروبی آماده شدیم بریم بیرون خرید کنیم بابایی هنوز آماده نبود منم تو این فاصله چند تا عکس ازت گرفتم عزیزدلم . مهرسا جونم خیلی دوست دارم عاشقتم. عزیزکم جدیدا یاد گرفتی یه چیزیرو بر میداری زیر بلیزت یا پشتت قایم میکنی میگی مامان نیستس پیشی برد. ...
29 اسفند 1390

دیوونه دوست دارم

عزیزدلم بابایی امروز صبح که خواب بودی رفت سیرجان ماموریت.وقتی از خواب پاشدی گفتی مامان بابا کجاس؟ منم گفتم رفته کرمان .گوشیمو آووردی گفتی به بابا زنگ بزنم بابا که گوشیرو برداشت به بابا گفتی :بابا ترمونی(به کرمان میگی ترمون) بعد به بابا  گفتی بابا پسه(پسته) بخر من بخورم باشهههه (قربون باشه گفتنت برم که آخر هر جمله ای یه باشه میگی) بعدشم یه خافظ (خداحافظ)گفتیو قطع کردی دیگه گوشیرو به من ندادی.  مهرسا جونم خیلی دوست دارم عزیز مامان الانم که دارم واست مینویسم تو مشغوله بهم ریختن کمدتی مامانی میدونی روزی چند بار من عروسکاتو میچینم دوباره میری چهار پایرو میاری از بالا تا پایین همرو میریزی. ولی وقتی بغلم میکنی دست میندازی دور گرد...
25 اسفند 1390

عزیز مامان

  مامان جون اینجا به زور موهاتو شونه کردم  اصلا نمیذاری موهاتو شونه کنم.بهت میگم مگه تو هپلی هستی میگی نه من مهرسام.الانم پیشم نشستی میگم همین خوبه میگی آره امین اوبه   قربونت برم با شیرین زبونیات. ...
22 اسفند 1390

خیلی ناز خوابیدی عزیزم

دیشب خونه عزیز بودیم رفته بودیم کمک دایی رضا به خاطر پروژش که امروز قرار بود تحویل بده عزیزدلم توام تا 5 صبح بیدار بودی  میگفتی خونه درست کن من بازی کنم باشه .دیگه انقدر شیطونی کردی  دایی رضا کارشو ول کرده بود تورو بخوابونه ساعت 4 میگفتی دادا کمر بنال(آخه وقتی میخوای بگی بمال میگی بنال )دایی کمرتو مالید ما هم فکر کردیم خوابت برده.وقتی اومدم ببرمت بخوابونمت چشماتم باز نکردی گفتی دادا دست بنال. صبح اومدیم خونمون  انقدر خسته بودی من تو آشپزخونه بودم اومدم دیدم عروسکتو گذاشتی زیر سرت خوابیدی.الهی قربون خوابیدنت برم عزیزم.     ...
22 اسفند 1390

مهرسا و علی

عزیز دلم خیلی این عکسو دوست داری اون هفته که خونه ماجون (به مامان بزرگ من میگی ماجون)بودیم با علی(پسر خاله من) انداختی.   ...
22 اسفند 1390

عینک بابا

چند شب پیش بابا که اومد خونه بدو بدو رفتی عینکشو از چشمش برداشتی بعدشم فرار کردی زدی به چشم خودت خیلی با مزه شده بودی اینم عکسات دختر نازم.         ...
22 اسفند 1390
1